حامد رجبی زاده؛و هنگامی که شب در اوج جولان دادن بود و زمین به دور از تابش آفتاب در سردترین زمان خود…
فجری تابیدن گرفت و باور اینکه می شود دوباره پای خورشید را به زمین کشاند در دل ها سو سو می زد.باورها جمع شد و توجهات متمرکز…
مردی از مشرق طلوع کرد که قلب ها را متوجه ساخت…
سختی ها شروع شد…
تلاش ها بیشتر …
از آن روز عمر لاله ها کوتاهتر شد اما تأثیرشان چنان عمیق بر دل شب بو ها می نشست که انگار تکثیر می شدند و می پروراندند.
سیاهی عقب رانده شد و سپاهیان شب می تاختند تا بخشکانند.
بی نتیجه بود…
این قوم در روزگاران خود طرحی نو داشت. سیمرغ ها که به آتش کشیده می شدند، از خاکستر خود نسلی به بار می آوردند که تنها خورشید را می جویید.
حالا که سیاهی نفس نفس زنان عقب نشسته و مدام خدعه می کند، قوم ما فقط خورشید را می خواهد…
ای خورشید پسِ ابر…
ما جز به تو راضی نمی شویم
اینقدر خاطر ما را امتحان مکن
عهد بسته بودیم و بر آنیم بخاطر لاله هایمان، غنچه های دل خونمان، دانایان خون جگر خورده مان و … تا نیایی آرام نمی گیریم…
حالا که قوم برگزیده ماییم و تو بهترینِ عالمی، همانطور که در کاریم، منتظریم و دلسرد نمی شویم، چرا که آموخته ایم و به چشم دیده ایم که ….
وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ
ثبت دیدگاه